دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

دستکش بافت 2

  پیرو پست پایین دستکش دختر دومی هم آماده شد:       و باز هم در ادامه پست پایین ، این بار نه تنها هزار بار دستکش را به دست دخترک اندازه گرفتیم ، بلکه به زور مجبور به عکاسی هم شدیم. آن هم در همان ژست دختر دومی!           ...
17 آذر 1392

ست بافتنی(کت و سارافون و ...)

چند روزیست که ننوشته ام. دلتنگ نوشتنم. در عوض حالا با دست پر آمده ام. سارافون دخترک را تا قبل از پایان ماه مبارک رمضان بافتم و تمام شد. این شد نتیجه این همه فکر و برنامه ریزی و طرح زدن و بی خوابی و ذوق و ...       عکس با کت با فتنی     پاپوش     سارافون بدون کت     کلاه         تزیین کت و لباس     نمای کلی!     گل سر دست ساز!       پشت گل سر   ...
17 آذر 1392

ماشین...

گاهی وقت ها ، بچه ها هر چه هم که اسباب بازی داشته باشند و هر چقدر هم که وسیله برای سرگرم شدن ، باز هم سراغ همان هایی می روند که خودمان در کودکی دوست داشتیم و از هر ابتکاری برای بهتر شدن بازی هایمان استفاده می کردیم. کیست که نداند لذت نخ بستن به یک وسیله و کشیدنش چطور در دل و جان ما دهه پنجاهی ها رخنه کرده است! و نتیجه ی این حس موروثی من و بابا در بچه هایمان می شود این:           آیا باید خجالت بکشم ؟ از اینکه وقتی دختر دومی و دخترک ماشینهای دست سازشان را دنبالشان می کشیدند ، در دلم قندی آب میشد؟ قند آب می شد برای این که : ای کاش سر یکی از این نخ ها در...
17 آذر 1392

تولید انبوه گل سر!

درباره دختر بزرگه و کارهایی که به تیراژ بالا و تولید انبوه می رسد این جاها گفته بودم:   1 - 2 - 3 - 4 - 5   و حالا...!   در ماه رمضان که با خانواده گرامی به شهرری رفته بودیم دخترها از من خواستند تا از این کش سر برایشان بخرم:     البته کش موی موجود در عکس کادوی خاله است که دو سال قبل به هر کدامشان داده بود. و حالا دخترها هوس مدلهای متنوعی که در بازار بود را کرده بودند. در جواب دخترها گفتم خودم برایتان درست می کنم. چون به نظرم درست کردنش راحت آمد. دختر بزرگه از وقتی برگشتیم درخواست آموزش این کش را داشت تا برای خودشان درست کند. من هم یا...
17 آذر 1392

...

    امروز دارم میروم حسن آباد! واااااااااااااای خدا! "من و این همه خوشبختی...؟ ...محاله!" یک عالم کاموا می بینم و یک عالم کاموا می خرم. خدایا! یا حسن آباد را بیاور نزدیک خانه ما، یا خانه ما را ببر نزدیک حسن آباد! با خبرهای خوب و کامواهای خوشگل بر می گردم. ان شاالله!       عصر نوشت: شب با عکس کامواها میام!     ...
17 آذر 1392

دفترچه خاطرات دست ساز!

اوایل ماه رمضان دختر بزرگه گفت که دفتر خاطراتش تمام شده و یک دفتر دیگر می خواهد.       این دفترهای خاطرات در مواقع بحرانی حسابی به داد دل دخترم می رسند. مثل زمانی که دختر بزرگه کلاس سوم بود و من به سفر سوریه رفته بودم . و دخترم هم با دیدن هر آنچه دلخواهش نبوده از عمه ها و مادر و ..  سریع با تهدید به اینکه در دفتر خاطراتش می نویسد موضوع را فیصله می داده است. بنابراین هنوز این مَثَل دفترچه خاطراتِ دختر بزرگه بین خانواده مرسوم است!       خلاصه که دخترم طلب دفتر کرد و من هم که دیدم چند روز بعد تولد قمری اش است تصمیم گرفتم تا برایش به عنوان کادویی کوچک بخرم و البته&nbs...
17 آذر 1392

بیستمین سالگرد

میهمانی سال پدر بزرگ هم برگزار شد. دوباره دور هم جمع بودیم و خوش گذشت! ولی بدون پدر بزرگ. 20 سال است که پدر بزرگ رفته به دیار باقی. از یازده نوه ی پدر بزرگ دوتایشان پدر بزرگ را ندیده اند اصلاً. و از یازده نتیجه اش دوتایشان بسیار کوچک بودند هنگام فوتش و بقیه هم پدر بزرگ را ندیدند . خدا بیامرزدش!     میهمانی خانه مان سه روز طول کشید. از دوشنبه ظهر تا چهارشنبه شب. امروز خیلی خسته بودم و نای راه رفتن هم نداشتم.ولی خوب بود این چند روز. مامان و خواهر ها و برادر ،کادوهای مدرسه ای بچه ها را هم دادند که در پستی دیگر می گذارم. فردا مهمان خانه مادر هستیم و شنبه عازم تهران...
17 آذر 1392

خواننده نسل پنجم!

  این ماه رمضان سال 92 برای هر کس بهره ای نداشت ، برای دخترک من تقویت حس خوانندگی و پیدا کردن استعدادش در این زمینه را داشت! به طرزی که در هر جای خانه که بود و  در هر حالتی، به پایان سریال که نزدیک می شدیم ، کار و زندگی را ول می کرد و با حسی سرشار جلوی تلویزیون می رفت و خوانندگی می کرد.   و چه کسی جرات داشت این حس را خدشه دار کند و با دخترک حرفی و سخنی بگوید؟!!! تا این حد!   فقط چیزی که بود دختر خواننده من در حضور پدر کمی معذب بود و یکسره پدرش را می پایید تا ببیند به او نگاه می کند یا نه؟ و این هم خوانندگی دخترکم:       این دقیقاً لحظه ایست ک...
17 آذر 1392

روزانه!

  امروز به جان خانه مان افتادیم با دخترها! همسر به یک مسافرت نیمه مجردی! (همراه با دو تا پدرها و برادرم و همسر خواهر شوهر) رفته بود و ما هم از فرصت استفاده کردیم و سر و سامانی به خانه مان دادیم.     ما جمع کردیم و دخترک ریخت! ما بردیم و دخترک آورد! خلاصه به هر جان کندنی بود تمام شد. و ما حالا کیفورِ وضع خانه و زندگیمان هستیم. احتمالا این هفته یک مهمانی دو سه روزه هم دارم. خواهرها و برادر و مادر و پدر. چهارشنبه هم قصد رفتن به تهران و خرید کفش برای بچه ها گردش یک روزه با دخترها را دارم. پنجشنبه هم مهمان خانه ی دایی دومی هستیم جهت مراسم سال پدر بزرگ.(البته چندمین سالگر...
17 آذر 1392